ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

دو جور غذا

بهم زنگ زد . صداش خوب نبود . بهش گفتم چی شده؟
گفت یه اتفاق برام افتاده که نمیتونم هضمش کنم
گفتم چه اتفاقی؟ تو که همین هفته پیش گفتی خوشحالی که داری میری دوستانت رو ببینی
گفت آره ولی همون دوستان باعث این حال من شدند!
گفتم همون دوست صمیمی ها؟!
گفت بله سالی میشد که ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ و ﻛﻴﻮاﻥ ﺭا ندیده بودم. تا رسیدم شهرشون زنگ زدم و قرار شد بعد از ظهر برم نزدشون و ﺁﺭﺯﻭ دوستشون ﻛﻪ سال پیش باهاش آشنا شده بودم هم اونجا باشه. مثل سال پیش! مثل سال پیش که بهم خوش گذشته بود .
گفتم خب؟
گفت رفتم .ﺁﺭﺯﻭ ﻗﺒﻞ ﻣﻦ اﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ اونجا. نشون داد که از بودن من خوشحاله همونطوری که من نشون دادم. مثل سال پیش گفتیم و خندیدیم و ﻧﻮﺷﻴﺪﻳﻢ و چهارنفره رفتیم تو جنگل قدم زدیم و اونها جوک های بالا و پاﻳﻴﻦ تنانه با لحن مدرن! گفتند و من هم باهاشون خندیدم!ﺑﻌﺪ رﻛﺴﺎﻧﺎ اﺯ ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺭاﺑﻂﻪ ﻫﺎﻳﻢ رو براي ﺁﺭﺯﻭ تعریف کنم!! ﻛﻪ ﻣﻦ درخواستش را رد نکردم!! ﭼﻮﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻴﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ اﺯ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ اﺵ ﺭا ﺑﺮاﻳﻤﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ حساب ها یر به یربودند! ترسی نبود از تعریف کردن!! ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﻫﻢ تعریف کرد که چطور ﻛﻴﻮاﻥ ﺑﻌﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎ اﻋﺘﺮاﻑ ﻛﺮﺩه ﻛﻪ برای کنترل حسادتش و خشم نگرفتن میرفته سرکمد و لباس های او را با قیچی خراب ﻣﻴﻜﺮﺩﻩ! حتی برخی از لباس هایش را دور ریخته بود.لباس هایی که ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ هرگز نمیتونسته بفهمه چرا نیستند! ﻛﻴﻮاﻥ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﺭا ﺗﺎﻳﻴﺪ ﻣﻴﻜﺮﺩ!
موقع ناهار شد و ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ اعلام کرد که تا کنون برای هیچکس دو جور غذا درست نکرده و این نوع غذا را هم مخصوص من درست کرده و خیلی خوشحاله که من اینجا هستم!
ﻣﻦ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﻗﺎﻋﺪﺗﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﻴﺸﺪﻡ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻮاﭘﺲ ﺷﺪﻡ !! بخصوص پس از شنیدن داستان لباس ها و پسوندش که ﻛﻴﻮاﻥ هرچی میگذره علاقه مند تر و حسودتر میشه نسبت به او!
شب من پایین روی کاناپه خوابیدم و ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ و ﻛﻴﻮاﻥ و ﺁﺭﺯﻭ هم رفتند طبقه بالا .
صبح ﺁﺭﺯﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻴﺪارﺷﺪ و رفت سرکار و گفت که باهم تماس میگیریم. ﺑﻌﺪ ﻛﻴﻮاﻥ بیدار شد.میخواست صبحانه بخورد و برود که من هم بلافاصله بلند شدم تا باهاش صبحانه بخورم و بزنم بیرون. گفت تو میتونی بخوابی . ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﻛﻪ بیدار شد باهم صبحانه میخورید و گپ میزنید تا من بیام! گفتم نه ترجیح میدﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ و بروم دنبال یه سری کارﻫﺎﻳﻢ.
توی راه کلی با ﻛﻴﻮاﻥ گپ زدیم و از رفاقت یکدیگر گفتیم و از برنامه های آینده و حتی سفر مشترک وپیاده روی فردا صبح زود.
عصر ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ زنگ زد و مرا برای چهارشنبه ﺑﻪ ﻳﻪ شام دیگه دعوت کرد. و اصرار که آبگوشت و قورمه سبزی برات درست می کنم و من ﮔﻔﺘﻢ که نه همون آبگوشت کافیه خودش کلی توش خنده و خوش گذرونیه.احتیاج به دو جور غذا نیست!
ﺁﺭﺯﻭ هم با من تماس گرفت و قرار ﮔﺬاﺷﺖ با هم بریم یه جلسه داستان خوانی و آشنائی با چند تا از بچه ها. همه چیز خیلی خوب پیش رفت. من و ﺁﺭﺯﻭ هم دوست تر شدیم و ابراز اعتماد و اطمینان و اینکه چقدر همفکر و هم روحیه هستیم!
و موند چهارشنبه و انتظار و یه دور ﻫﻢ بودن دیگه. ولی این اتفاق نیافتاد. ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﭘﻴﺎﻡ ﺩاﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﺮاﻣﻮﻥ ﭘﻴﺶ اﻭﻣﺪﻩ ﻗﺮاﺭ ﻛﻨﺴﻞ . ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﻴﺮﻳﻢ. و ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺩﻭ ﺭﻭﺯﮔﺬﺷﺖ و ﺧﺒﺮﻱ ﻧﺸﺪ اﺯ اﻭﻧﻬﺎ . ﻣﻦ مونده بودم و چند روزه مانده ای که دیگر برنامه ریزی اش سخت بود. دو سه بار ﺑﺎ ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ تماس گرفتم که گوشی را برنداشت و ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ مثل همیشه بعد خودش تماس میگیره که خب نگرفت!! احساس کردم خبری شده و از آن بی اطلاعم. مثل مواقع دیگر اینچنینی ﻧﮕﺮاﻥ شدم و اینکه موضوع چیه؟ برای ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﻳﺎ ﻛﻴﻮاﻥ مشکلی پیش آومده؟ اتفاق خاص خانوادگی؟ مشکلات دیگر؟ تصمیم گرفتم ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺑﺪﻫﻢ و بدانم خب جریان چیست و چی شده! ﭘﺎﺳﺦﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩ.اﻭﻝ ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﺗﻬﻤﺖ و اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻼﻥ و ﺑﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ و ﺑﻌﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻴﻮاﻥ ﮔﻔﺘﻲ برود با اون دختره هرزه خیانتکار ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻱ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ!!! و ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ لطفا به من زنگ نزن و در مقام ﺗﻮﺟﻴﻪ برنیا!!!
گیج شدم. ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ داشت سیاهی میرفت. ﻫﻀﻢ نمی کردم حرفهای دوست من ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ باشه. ﻣﮕﺮ ﻣﻴﺸﻪ?! او چطور باور کرده و بعد تونسته این حرفها را به من بزنه و حتی نخواسته که حق دفاع به من بده!! دفاع در مقابل شوهری که سابقه پیراهن پار

کردن داشته! ﺁﺧﻪ چرا اونقدر از من تعریف کرد؟ چرا دو جور غذا درست کرد و باز خواسته بود دوجور غذا درست کنه؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﺯ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪاﺷﺘﻪ!
ﺑﺎ اﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﺑﺎﺯ زﻧﮓ ﺯﺩﻡ و اﻭ جواب نداد .ﺑﺎ ﻛﻴﻮاﻥ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﮔﻮﺷﻲ را ﺑﺮﻧﺪاﺷﺖ و من که کلافه بودم ﭘﻴﺎﻡ ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ را فرستادم برای ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻲ اﺵ ﻛﻨﻢ . ﻭﻟﻲ ﺁﺭﺯﻭ برام نوشت که کار بسیار زشتی کردی ﭘﻴﺎﻡ او را برای من فرستادی شاید ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ نمی خواست من بدونم چی بین شما گذشته!!! خب راست میگفت ﻧﻤﻲ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﻛﺴﺎﻧﺎ ﺭا ﺑﺮاﻱ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩم. ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻡ. اﻳﻦ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ . ﺗﺤﻤﻠﻢ ﻛﻢ ﺷﺪ و ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﻧﻢ ﻗﻀﺎﻳﺎ ﺭا ﻫﻀﻢ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ به تو زنگ ﺯﺩﻡ!
گفتم خب بسته شد که بسته شد. اصلا تموم شد. حالا چرا باید اینقدر ناراحت باشی برای آدم هایی که به همین راحتی دروغ می گویند یا باور می کنند و از مخ شان برای درستی و غلطی و درک موقعیت ها استفاده نمی کنند؟
گفت ناراحتیه من اینه که چطور آدم ها میتونند اینطور باشند؟ یعنی همه اون دوستی ها و رابطه ها و خنده ها و تعریف کردن ها کشک بوده؟
گفتم یه عالمه مریضی های پنهان وجود داره ﺗﻮ اﻓﺮاﺩ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪاﺭﻳﻢ
گفت سه تاشون؟
گفتم حتما مرض مشترکی دارند که انطور با هم دوست هستند و یکسان عمل می کنند! دروغ و خودفریبی هم میشه پایه های اشتراک رابطه هایی باشه. خیلی از رابطه ها هستند که وجود و اعتبارشان فقط در تظاهر به باور و اعتماد به یکدیگر و در بدگویی از رابطه های دیگر ﺳﺖ!
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺎﻧﻪ اﻱ ﺑﻮﺩﻱ ﺑﺮاﻱ اﻳﺠﺎﺩ ﺗﻨﻮﻉ و شاﺩﻱ و ﺗﺮﻣﻴﻢ ﻋﺸﻖ و اﻋﺘﻤﺎﺩﻱ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺑﺮاﻳﺸﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺭﻩ ! ﻫﻤﻪ اﺷﺎﻥ ﻣﻲ ﺩاﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ . و ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ اﻭﻥ ﺩﻭ ﺟﻮﺭ ﻏﺬا ﺑﻪ اﺣﺴﺎﺱ ﻭاﻗﻌﻲ ﺑﻮﺩه ﻛﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻥ و ﺳﺒﻜﻲ ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪه!