گفتی که بیام
تنها بودیم
پنهان م کردی
به طرفم آمدی
با گام هائی نامرئی
سبکی ام را رها کردم
خندیدی
چهره ات شاد بود و سبکبال
خندیدم
شادترین کودک جهان شدم
تا انتهای خیابان
تا اولین قطار صبح به بدرقه ام آمدی
هنوزخنده توی چشمانت بود
با هزاران وعده دیدار
و بعد سکوت
سکوتی خاکستری ومبهم
دیگر نه گوش هایم را خواستی و نه صدای گفتنم را