ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

27 دی ماه 1383

ساعت13:44

دیشب یکبار دیگه تو این کامپیوتر غریبه نوشتم و در حالی که گمان می کردم اصلاحش کرده ام از ذخیره سازی خودداری کردم که او پیروز میدان بود!

امروز از ظهر چاره ای نداشتم غیر از فرمت کردن اون و همه چیز را از نوع نصب کردن! هرچند که لجاجت زیادی بخرج می داد و مقاومت میکرد!

البته این برای من پیروزی محسوب نمیشد! چون فرمت کردن و همه چیز را از اول شروع کردن که نشد کار!!

پیروزی آن است که اشکالش را پیدا کنم و فقط فایل خاطی را تنبیه و تعویض کنم!

بهانه شکست من مقابل این کامپیوتر غریبه اینه که وقت کافی برای عیب یابیش نداشتم!

همیشه بهانه هایی همین نزدیکی های ما هستند که ما را از شرمندگی نجات دهند!

یه کی از موضوعاتی که دیشب گفتم همزمان با موضوعات دیگر در ذهنم رژه می رفت و می خواستم مطرح کنم موضوع نقش بود!

بله نقش و اینکه آدمی خیلی زود در تسخیر نقش هایی در می آید که خواسته و ناخواسته بعهده اش گذاشته می شود. بصورتی غیر قابل باور  و درک ناشدنی!

اصلا فکرش را نمی کنیم که روزی ما در چنان نقشی قرار بگیریم و قبولش کنیم!

نه!  ما خود را برتر از این می دانیم و معتقدیم که نقش را به زیر سلطه خود خواهیم کشید و حداقل شکلش را عوض خواهیم کرد!

من چند روز پیش برای وثیقه گذاری و این حرف ها رفته بودم به یکی از دادسراهای منکرات برای نجات دوستی که البته هم شلاق را خورد و هم جریمه نقدی داد!

دم در ورودی به شعب مختلف دادسرا سربازی خسته و عصبانی ایستاده بود که نگهبان ورود و خروج محسوب میشد. و طبیعتا هیچکس برایش فرق نمی کرد! منظور غریبه هاست! سر همه فریاد می کرد که بروند عقب و برای داخل شدن به صف طویل آنطرف سالن بپیوندد و مجوز بگیرند.

و مراجعه کننده ها هم اعم از روستائی و شهری و بیسواد و با سواد و مهندس و دکتر و کاسب و... سرباز بیچاره را عقده ای دهاتی می خواندند و معترض که چرا آنها را معطل می کند!

در یه لحظه خلوت به سرباز نزدیک شدم و یه خسته نباشی و اینکه اصلا قصد داخل شدن ندارم و می دونم که تو هیچ تقصیری نداری و شانست آورده ات اینجا! حتما اولش خیلی حوصله داشتی و با مهربانی با مردم حرف می زدی ولی دیگه بریدی! گفت کاش خدا زودتر مرا از اینجا خلاص میکرد! حاضرم هر شب نگهبانی تو هوای سرد بدم و اینجا نایستم!

من به چهره خیلی از کسانی که اونجا بودم نگاه کردم وفکر کردم اگر این نقش بعهده آنان گذاشته شده بود شاید خیلی بدتر و غیر انسانی تر از این سربازاجرایش می کردند!

ما محدودیم در امکانات و شانس هایی که نصیبمان میشود و نقش هایی که به مرور بر تنمان می نشینند.

قضاوت مان را همینطور اعانه نکنیم!

به اطراف نگاه کنیم و ببینیم چه کسانی چه نقش هایی دارند و فبل آن چه می گفتند؟!

نقش ها بطور وحشتناکی بیرحم هستند و زورگو و تسلیم ناپذیر. نقش ها یکجورهایی با عادت نزدیکی دارند و به همین دلیل است که بیشتر اوقات متوجه شان نمی شوی!

 اینکه همه آرزوهای تو را تغییر داده اند و قیافه ات را هم گریم دیگرگرفته اند و تو هنوز فکر می کنی....

مثل عادت که تمام رنگ ها و پستی و بلندی ها را برایت بی هویت می کند و همه هیجان ها و زیبایی ها را بی رمق و سرد جلوه می دهد. وجودشان را می گیرد و تهی شده  نه در برابرت  که در اطرافی که نمی بینی رهایشان می کند.