یکسر نانچیکا دست او بود و یکسرش دست من. در دایره ای چرخانده شدم تا صداهایی آشنا و ناآشنا گفتند نه و من رها شدم . بی هیچ حسی از آزادی. رها در میان مردمی که عادت به داشتن قهرمان و مرثیه سرائی داشتند و من هیچ قهرمان شان نبودم.فقط یک عبدالرحیم بودم با پرویزی تنها در درون و راهی سخت که می بایست طی میشد.