ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

17 خرداد ماه 1385

بنظر من فکر و ذهن و حس و فضای قلم مهرنوش فوق العاده ست. کاش بنويسد و بنويسد و بنويسد.  

 " نشسته ام که بنویسم . ساعت یک ربع به نه صبح است و تصمیم دارم به توصیهء نویسندگان موفق هرروز زمان مشخصی را، حتی اگر شده چشم در چشم کاغذ سفید بیکار بنشینم . می خواستم داستانی را شروع کنم اما آنقدر اندیشه های جوراجور در سرم می پلکند که دیدم بهترست اول با بیرون ریختن هرچه آنجاست ذهنم خالی و تمیز، و بعد روی موضوع مشخصی متمرکز شود .

هوا برای روز آخر اردیبهشت ماه کمی بیش از حد شاعرانه و زیباست و تصور می کنم این قضیه هم عزم مرا برای نوشتن دامن زده . سکوت کوچه را پر کرده و تنها صدای پرندگان و گاه صدای بسته شده دری یا بوق ماشینی از دور به گوش می رسد . پردهء اتاق پیچ وتاب دل انگیزی به خود می دهد و خنکای نسیم از قاب پنجره عبور می کند و روی پوستم می نشیند . گمان کنم امروز مناسب ترین روز سال برای شروع نویسندگی یا هر کار دیگری باشد . الهه های کوچک و بزرگ را می بینم که پروازکنان در فضا مترصدند تا آدمیزادهء مصمم و پرتلاشی را پیدا کنند و در این روز فرخنده بر شانه اش فرود آیند . دعا می کنم الههء نویسندگی از آن عظیم الجثه ها نباشد .

حقیقت اینست که ترجیح می دادم نقاش، موسیقیدان یا سینماگر باشم تا مجبور نشوم اندیشه و احساسم را با واژه ها بیان کنم . واژه ها بی واسطه، بی رحم و صریحند و غالبا" جا برای هیچ تفسیری، جز آنچه در ذهن نویسنده هست باقی نمی گذارند . می گویم غالبا" ، چون مبحث مینی مالیسم از کلاس دیروز هنوز در ذهنم داغ و تروتازه است و بی انصافی خواهد بود اگر اشاره نکنم که در این سبک نویسنده از قضاوت چشم می پوشد و دست خواننده را برای هر تعبیر و تفسیری باز می گذارد ؛ و در واقع او را بنوعی در داستان شریک می کند .

این درست، اما اگر من کاملا" بیطرفانه حقایقی را حتی با تغییرات فراوان نقل کنم، و هریک از اطرافیانم ردپای خودش را در سطرها یا گاه لابلای آنها پیدا کند چه؟ آرزو دارم از یک نویسندهء واقعی سؤال کنم که اگروقایع و شخصیت ها را از زندگی واقعی اقتباس کرده، چه ترفندی برای رویارویی یا بی تفاوتی نسبت به واکنش اطرافیان بکار گرفته. چند نفر را دقمرگ کرده یا حداقل عمیقا" آزرده ؟ و اگر شخصیت ها را چنان تراشیده یا پروار کرده که قابل شناسائی نباشند، این اطرافیان از چه بهرهء هوشی برخوردار بوده اند .

بدبختانه من در میان مشتی نابغهء کنجکاو ،داستانی را زندگی می کنم که وقایع بی اندازه نامتعارفش چاره ای جز پناه بردن به رئالیسم جادوئی برای روایت باقی نمی گذارد !

ذهنم کمی آرامتر، و فرصتی که برای تمرین کردن درنظر گرفته بودم رو به پایان است . نمی دانم از میان صدها قصه ای که در من زندگی می کنند کدام را انتخاب کنم : قصهء زنی که در شانزده سالگی ایمانم را به باد داد ، دوستی که پیش از رساندن نامهء عاشقانه ام نسخه ای از آن را در دفترش رونویسی کرد، یا پدر نزدیک ترین دوستم که پنهانی از معلم موسیقی خواست ساعت کلاس مشترک دخترش با من را تغییر دهد . هیچیک از این آدم ها و خیلی های دیگر، نمی دانند که من می دانم .