من اینجا عاشق شدم
عاشق ونکوور شدم
هی دلم می خواد برم بیرون
هی دلم می خواد به آسمون نگاه کنم
هی دلم می خواد کوهها رو با نگام دور بزنم
هی دلم می خواد اقیانوس رو رو تو بغل بگیرم
هی قدم بزنم تو این ونکوور
هی هوا رو بدم تو عمق وجود
حس بی انتهائی دارم اینجا
آزاد آزادم
انگار هرکاری دلم بخواد می تونم بکنم
انگار با همه وجود می تونم خیلی کارهارو نکنم!
انگار هی دارم پهن میشم روی زمین
همینطور از هر سو
دلم می خواد دوباره از اول
از اول اول شروع کنم
باور کرده ام که اینجا همیشه میشه از اول شروع کرد
باور کرده ام که می تونم هر چقدر که دلم بخواد قدم ها رو آهسته تر بر دارم
دلم می خواد هی این زندگی رو طولش بدم
هی جر بزنم
هی رفوزه بشم و دوباره برم سر همون کلاس قبلی و زمان رو طولانی تر کنم!
یادمه که چقدر دوست داشتم این زندگی رو تموم کنم و بره پی کارش!
دلم می خواد به همه دوستام بگم دنیا هیچ آخری می تونه نداشته باشه
دلم می خواد بهشون بگم میشه هر روز و هرلحظه یه آدم دیگه ای بود و یه دنیای دیگه ای داشت.
راستی من اونجا چقدر می تونستم اینطوری باشم؟
اینجا من چقدر این ونکوور رو دوست دارم
دلم می خواد همش تو خیابون باشم
چه خوبه وقتی دستات بسته نیست
چه خوبه وقتی بدونی که می تونی