ماری عزیز من نه تنها امروز که روز تولدته بیادت هستم بلکه همیشه و همیشه به یادت بوده ام
چطور میشه تو را که آنطور عاشقانه به زندگی نگاه می کردی فراموش کرد.
هی پشت پنجره می نشستی و کافی بدست به بارون چشم می دوختی!
اینجا که طبیعت و بارون و کافی با تموم وجودشون حضور دارند بیشتر مرا یاد تو می اندازند و می گویم خب چرا ماری از اول اینجا نبود؟ می دونم که جوابمو می دی که بندر انزلی برات ونکوور بود.
چرا که نه؟ بندر انزلی با اونهمه زیبایی.
چقدر تو و دهکده ساحلی با هم جور بودید. یادم نمی رود اون روز عید را که ما تصمیم گرفته بودیم از تهران بیرون نریم و از خلوتی اش لذت ببریم که تو زنگ زدی و از ما خواستی همون لحظه بیاییم پهلوت. قبل از تاریکی رسیده بودیم. شمع های تو روشن بود و قهوه ات روی میز . با همون اشتیاق همیشگی ما را پذیرا شدی و باز دردهایت را پنهان کردی! حتی با من رقصیدی در حالی که علنا توان ایستادن نداشتی......نمی تونم بنویسم...نمی خوام...تو تاآخرین لحظه هم امید داشتی که زندگی کنی و هرگز مرگ را به رسمیت نشناختی.....من تعجب می کردم که چرا قبول نمی کنی!! و..حالا فکر می کنم حق با تو بود.