گاهی وقت ها باید بدوی خودت را برسونی خونه نزدیک رختخواب خودت روبروی تلویزیون خودت کنار چراغ مطالعات در نزدیکی کتابهای پخش شده کنار رختخوابت...دفترت را برداری و با خودکارت هرچی که دلت خواست بنویسی و یه نفس عمیق بکشی و بعد سرت رو ببری زیر لحاف و مثل کودکی هات ستاره ها را نگاه کنی. وای چقدر ستاره داشتیم من و داداشم. هیچ جای خالی نبود در برابرچشمانت که در تاریک لحاف پنهان شده بود
و گاهی وقت ها باید ناگهان از این رختنخواب بپری بیرون و اولین لباس هائی رو که میشه پوشید به تنت بکشی و خودت رو برسونی تو خیابون. و چه خوش شانس خواهی بود که باران بیاید. از اون باران های ریز و کوچک که دلت نمیاد چتر بالای سرت بگیری
هرجای دنیا که باشی و اسمت هرچی که باشه و متعلق به هر طبقه ای هم که باشی یه لحظاتی داری که خودت فقط باید ازپسشون بربیای و نه هیچکس دیگه
اسمش را هرچی که بذارند فرقی نمی کنه. نباید به تلخی هاشون که از خودگول زنی حرف می زنند نگاه کنی. می دونی که هی باید قصه بگی هی باید قصه را یه شکل دیگه تعریف کنی. هی باید یه نگاه دیگه داشته باشی و یه جور دیگه بری زیر بارون و یه جور دیگه آسمون و آفتاب را دوست داشته باشی.
امروز تولد خواهرمه. خواهرم که فقط ۱۴ ماه از من کوچکتره. خواهرم که هفت ماهه بدنیا اومد تا ۱۶ ماه از او بزرگتر نباشم.خواهرم که خیلی دوستش دارم و از مهربونترین خواهرهای دنیاست.
ما برادرها هیچوقت نمی تونیم اندازه خواهرها مهربان باشیم. انگار همیشه طبیعی بوده که دوست مان داشته باشند و هی چشم بر بی توجهی هامون ببندندوهی مهربونی نثارمون کنند!
چه عجیبه زن بودن خواهر بودن عمه و خاله و مادر بودن!
چه عجیبه این خواهر من