مطلبی که تو پست قبلی نوشتم مربوط به چهار سال پیش بود. یعنی چهارسال پیش نوشته بودمش.یه روز از زندگی من بود. تو ایران...تو تهران...
ماری دوست ما بود که چند سال با سرطان مبارزه کرده و نهایت چشم از این جهان فرو بست....روحش همیشه با منه بخصوص وقتی تو طبیعتم...وقتی بارون میاد و وقتی بوی قهوه به مشامم میخوره
واما ...هیچکدوم از دوستان به عنوان بالای پست توجه نکرد. همچنان که خود من گاه در کمبود وقت و اشتیاق خوندن مطالب دوستان گیج می زنم و نکات مهمی را از دست می دهم که می بایست توجه خاص به اونها می کردم
من همیشه فکر می کردم که عجول ترین و حواس پرت ترینم تو دوستان...ولی انگار همه در این زمینه شباهت های زیادی به هم داریم....می خوام بگم هی به رابطه هامون اضافه میشه و هی وقت ما تقسیم میشه بین رابطه ها و هی کم توجه تر و کم توجه تر میشیم....و هی بر سرعت مون اضافه می کنیم تا به همه برسیم و درواقع به هیچکس نمی رسیم!