امروز اولین روزی بود که بعد از برگشتم به ونکوور یه آفتاب درست و درمون گرفتم. تقریبا همه انروزها ابری و بارانی بود و گاه خورشید فقط سرکی میکشید. نه که ابر و بارون رو دوست نداشته باشم و لی دیگه خیلی زیاد بود برای این موقع سال.
این بحث های من نشون میده که دیگه دارم ونکووری میشم!! اوائل خیلی برایم عجیب بود که مردم بصورت خستگی ناپذیر و تکراری از باران و آفتاب حرف میزدند. بعد دیدم یه عالمه داستان و شعرو آپرا و افسانه در مورد آفتاب و خورشید و درخشندگی دارند.
ولی بد هم نیست که خورشید اینجا خودش رو ارزون نمیفروشه! همه قدرش را حسابی میدونند و از لحظه لحظه آن تا آنجا که وقت و توان داشته باشند استفاده می کنند.
خورشید براشون عادت نشده و آفتاب براشون تکراری و همیشه در دسترس نشده که خوبی هایش را فراموش کنند.