ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

2 اردیبهشت 1392

جمعه ای کیوان زنگ زد که با آیدا میان اینجا که بریم بیرون. بعد که خبری نشد بهش زنگ زدم گفت تا نیم ساعت دیگه زنگ میزنه! باز هم خبری نشد. ولی من تعجب نکردم. اولین بار نبود که زنگ نمی زد و من هم اولین بارم نبود که روی حرفش حساب نکنم ولی همانطور هم کرخ شده بودم و از جایم تکان نمی خوردم . برخلاف همه جمعه ها. حال ریختن هیچ برنامه ای را نداشتم. نا اینکه افسرده باشم کف پاهایم درد می کردند و ترجیح میدادم از جایم تکون نخورم. بعد هم نشد که کیوان و آیدا نیومدند. حالا می خواستم مگه چیکار بکنم!! دوهفته پیش هم که آمده بودند همینطور علاف خیابون ها شدیم آخرش به پیشناد من اومده بودند خونه من و بعد بچه های دیگر را هم خبر کرده بودم که بیایند. در توانشون یا توانمون نیست که سه تای بشنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم! 

شنبه دوباره همان شد. کیوان زنگ زد و گفت برنامه چیه و من هم گفتم خانه ام و گفت بچه ها کجایند و گفتم فقط وحید رو میدونم که ویکتوریاست و مروارید خونه شون چون هفته دیگه مادرش میخواد بره ایران. کیوان خودش رو از تک و تا نیانداخت و گفت احتمالا ما می آییم با هم بریم بیرون!!! من می دونستم که نمیاد!  یاد نگرفته که بدون جمعیت و فقط با یک یا دوست بشینه و گپ های دوستانه بزنه!

نمیخواستم مثل جمعه بشینم تو خونه. جمعه ای را به فیلم دیدن نا ساعت سه نیم شب گذرونده بودم و صبح هم ساعت 6:50 زده بودم بیرون برای دویدن و بعدش هم رفته بودم شنا و با خودم مسابقه داده بودم و رکوردم را اساسی شکسته بودم!

بعد از ظهر وقتی داشتم ناهار درست میکردم آیدا ( یه آیدا دیگه رو میگم زنگ زد که رهی خونه ای؟ گمونم بیرون باشی. داونتاون حسابی شلوغ روز گرسه! راست میگفت بیست آوریل هرسال تو ونکوور مراسمه. مراسم ویدکشی. تو این روز گرس کشیدن آزاده حتی خرید و فروش اون. 

ناهار را که خوردم زدم بیرون. حسابی شلوغ بود موزیک و دکه های مختلف گرس فروشی و شیرینی هایی که با گرس پخته شده بودند و یه عالمه آدم عجیب و غریب و با وسایل گوناگون گرس کشی! کنار استیجی هم که بند موزیک اجرا میکرد دوتا دودکش بلند که از اونها دود گرس به هوا برمی خواست همه را مورد لطف نشئه گی و حال خوب داشتن می کرد. نماینده های احزاب مختلف هم اومده بودند و برای جمعیت سخنرانی می کردند و می گفتند اگر به ما رای بدهید برای آزاد شدن خرید و فروش گرس تلاش خواهیم کرد. چرا باید تو سیاتل آزاد باشه و اینجا نه؟! چرا به حقوق بشر و دمکراسی احترام گذاشته نمیشه. گرس خطرناکتر از مشوب و غیره نیست و از همون قانون باید برخوردار باشه.

تو شلوغی نمیشد آیدا و دوستاشو پیدا کرد و نهایت هم مسیج زد که دود و شلوغی زیاد بوده و دارند برمی گردند نورث ونکوور! گفت شاید من دوباره بیام داونتاون! باهات دوباره تماس میگیرم! می دونستم که نه تماسی نخواهد بود و من هم علاقه ای ندارم که وقت شنبه را با اماو اگرها بگذرونم!

ساعت 8 شب بود که مجید زنگ زد و گفت صبح با الهام رفته بودن کوه و بعدش هم الهام کلاس یوگا و برنامه های خودش رو داره و پسرش هم با دوستاش خواهد بود و او تصمیم گرفته اگر من برنامه ای نداشته باشم بیاد پهلوی من حدودهای ساعت ده شب. گفتم بیا خوشحال میشم گپی بزنیم. اگرچه مجید ساعت ده شب نیامد و من شام کوچیکی درست کردم و خوردم ولی حدودهای ساعت یازده بود که زنگ زد نزدیک خونه ست و برم پایین در را برایش باز کنم

خب نشستیم گپی و نوشیدنی و ساعت 12و ربع زدیم بیرون. برنامه مون دانسینگ بود و یه ورزش و تفریح حسابی رقص و موسیقی. من درجا با چندین نفر دوست شدم و به رقص! با سه چهار اکیپ مختلف. یه اکیپ سه نفره اسپانیایی که از نگاه هون فهمیدم که دوتا شون خواهر و برادرند و اونا هم تایید کردند. نه اینکه خواسته باشم فضولی کنم فقط عجیب بود که هردو حس و نکاه مشترکی را به من انتقال دادند. خیلی کیف کردیم.دوتا دوختر سیاهپوست هم بودند که اونا هم برام جالب اومدن و گپ و رقص. و یه اکیپ پنج نفره دختر که میز کناری میشدند و سرصحبت را باز کردم و کلی رقیف شدیم دوتا دوتا لزبین بودن. در واقع نفر پنجم هم همینطور ولی می گفت همسرم نیومده. منظور دوست دخترش بود. و اتفاقا خودش هم خیلی دختر گرم و پر انرژی بود. و خب دو سه نفر دیگه هم بودند که فقط با هم رقصیدیم و البته یه خان معلمی هم بود که خیلی با هاش رقصیدم و اومد سر میز ما و کلی دوست شدیم. آدم جالبی بود. میخورد که چهل و پنج سالی حداقل داشته باشه. تمام مدت را رقصید غیر از لحظه های کوتاهی که گپ زدیم. اون هم انرژی خوبی داشت. همه جا پر از زندگی. پراز آدم های خوب که به تو اعتماد می کنند و بی ریا و راحت می توان لحظه های سبک و شاد داشت و بعد هم بدون هیچ انتظاری رفت. لحظه ها را باید آورید با تمام عواملی که وجود دارند.  برای خلق لحظه های خوب و سبک نباید وابسته به عوامل نبود! هنر زندگی اینه با همون هایی که همون لحظه هستن بتونی خلق کنی و بسازی و لذت ببری. اصلا شاید بهتره باشه اینچنین خلق کردن ها. چرا باید هم آدم ها را نگاه اشت و وابسته خود کرد و هم خود را محدود و وابسته با انان! هردو در زنجیر ! یا همه در زنجیر!

ساعت از سه گذشته بود که رسیدم خونه. بعد از تعطیل شدن  کلاپ رفتیم با مجید دونر کباب خوردیم. یه دونری نزدیک خونه مه که بنظرم بهترین باشه. بچه های استانبول هستند و از همون سه سال پیش که اونجا را اففتاح کردن با همئ رفیقیم تا حالا که حسابی سرشون شلوغ شده و هفت هشتا دختر و پسر توریست آلمانی بعنوان کارگر براشون کار می کنند !

ساعت سه و نیم بود که خوابیدم. و تا ساعت ده و نیم که با صدای موزیک و همهمه مردم بیدار شدم. دو ماراتون بود که از یک کیلومتری خانه ما شروع شده بود. سریع دست و صورت را شستم و خودم رارسوندم به جمعیت و داخل مسابقه شدم. مسابقه که نه. اسمش مسابقه مارتونه ولی یه جشن دویدن همگانیه که با گروه ها ی مختلف موزیک کنار خیابان و داوطلبانی که آب به دست دوندگاه می دهند ساپورت میشه.  حسابی از جمعیت انرژی گرفتم و گفتم چه خوبه با مردم بودن و مردم با هم و بی هم بودن! و لبخند زدن به یکدیگر . و همینطور دویدن. یه عالمه آدم تو پیاده رو د رحال تشویق. من انرژی عجیب و غریب پیدا کرده بودم . به آخر ماراتن که رسیدم نایستادم و تمام راه برگشت را هم تا خانه همچنان دویدم. عرق در سبکی و لذت بودم. حال بسیار خوبی داشتم. راستی چقدر خوب بود روی پل برارد دویدن و از آن منظر ساختمان بلندمان ساحل  دریا و کوه و جنگل و آفتاب و ابرها رادیدن

من هشتاد دقیقه تمام دویده بودم و بعد که برایم دوستم حمید تعریف کردم گفت با این حساب اگر تو مسیر را در چهل دقیقه دویده باشه خیلی عالی بوده. رکورد اولین نفر سی و سه دقیقه است! یک دونده ماراتن!!! من که سرد رنمی اوردم چی میگه فقط میدونستم با هیچکس مسابقه ای نداده بودم و از با مردم بودن و با اونها دیودن و شاد بودن لذت برده بودم. این انرژی مرا حمایت کرد بلافاصله که رسیدم خوه برم استخر و شنا کنم!‌ عجیب بود بیش ا زهمه دفعات تو ی آب لذت می بردم. کلی برا خودم شعر گفتم که اصلا الآن یادم نیست. سبک سبک بودم. همینطور که شنا م یکردم با خودم حرف میزدم. آرامش خوبی داشتم. سعی می کردم  بی هیچ سرو صدائی  شناکنم. خیلی آرام دست و پایم را زیر آب تکان می دادم تا آرامشم برهم نخورد. خوشبختانه کسی غیرمن تو استخر نبود و همه چیز دست به دست هم داده بود که من انطور خوش و سبک و آرام باشم.

از استخرکه برگشتم  ساعت یک بعد از ظهر بود. نصف دونر کباب دیشب را از یخچال در آوردم و گذاشتم تا گرم بشه و بخورم. حین خوردن وحید برام مسیج داد که میای فوتبال ؟ پنج نفر تا کنون ثبت نام کرد اند برا امروز!  گفتم فکر کنم بیام!! بعد ناهار کمی اینترنت خونی و یاهوسیقی کردم و خوابم برد. یهو ژریدم و دیدم ساعت نزدیک سه است و الان فوتبال سالنی شروع شده. لباس تن کردم و زدم بیرون. ساعت سه و نیم بود که رسیدم اونجا . چهارده نفرجمع شده بود و دوتا تیم پنفره داشتنمد باز ی م یکردند که من هم شدم نفر پنجم تیم سوم. تا ساعت 16:50 بازی می کردیم. یه نفر از بازیکنان دختر بود. و می دیدی که هم او و هم دیگران چه راحت هستند و بازی می کنند. جنسیتی د رکار نیست انسانیت هست فقط. مثل یکشنبه های ذدیگر خوش گذشت و مثل یکشنبه های دیگر با حمید و وحید رفتیم رتوران مدیترانه. علی آقا. و مثل همیشه گارسون مکزیکی پارچ مخصوص را برایمان آورد و غذا خوردیم و کلی خستگی بدر کردیم. بیرون افتاب خوبی بود بعد از اینکه وحید مرا با ماشین تا در خونه رسوند و رفت من دوبراه زدم بیرون. پیاده روی کنار ساحل. تا اونجا که د رتوانم بود آهسته آهسته روی چمن ها قدم زدم و گل های بنفش و زرد و سفید خیلی خیلی کوچک را سعی کردم که لگد نکنم . همانطو رکه بهشان نگاه می کردم و لذت میبردم پرنده بسیار کوچیکی هم  شروع کرد نزدیک من را رفتن و نوک زدن به علف های داخل چمن. مسیری طولانی را باهم خیلی آهسته رفتیم. کمی اهم از اون پرنده کوچگ نوک زرد و بال رنگارنگ با موبایلم فیلم گرفتم و تواین آهسته رافتن و به پرنده کوچک نگاه کردن و فیلم گرفتن با پیرمرد و پیرزنی هم که کنجکاو من یا ژرنده یا راه رفتنمان شده بودند اومدن جلو با هم گپ زدیم . همچنان بعد آن یه خانمی که از روبرو می اومد سر صحبت رو با منو پرنده باز کرد. حالا پرنده کوچک کرمی را هم به نوک گرفته بود و سعی می کرد که ببلعدش! تا دقیقه ای این بازی ادامه داشت و بعد ناگها پرنده پرواز کرد و رفت. من همچنان تا اونجا که می تونستم آهسته قدم میزدم تا رکورد آهستگی را هم با خودم بشکنم.

حیفم اومد که این همه را ننویسم. شما هم با من بودید. تو همه لذت ها و سبکی ها. نمی گویم بجای شما کیف کردم!‌نه شما جای خود را دارید . با شما بوده و هستم. شاداب کردن زندگی کار همه ماست.