ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

25 اردیبهشت ماه 1392

الان اینجا ساعت 9:56 شب 24 اردیبهشت. ولی من می دونم که الان تهران ساعت 9:26 صبح 25 اردیبهشته. و یعنی به همین وقت واقعی حدود سه ساعت میشه که پنجاه سالگی را تموم کرده ام ! نیم قرن زندگی!!! نیم قرن تجربه!! و نیم قرن پشت سر گذاشتن یه عالمه رویداد و حادثه! و من دراین مدت با جرات می گویم که حداقل دوبار کیلومترصفر کرده ام و از نوع شروع کرده ام! و بار سوم هم دیرزمانی نیست که برایم شروع شده! 

و الان مادری که توان بدنیا آوردن من را که 4750 گرم بوده ام را داشته ناتوان در 87 سالگی اش روی مبلی نشسته تا پرستاری از او نگهداری کند. مادری که توان بزرگ کردن هشت تا بچه را داشت و توانسته بود محیطی گرم و صمیمی نه تنها برای خانواده خود بلکه برای اکثر خویشان و حتی همسایه ها ایجاد کند الان روی صندلی اش نشسته سررا پایین انداخته و به ندرت نگاهی به کسی می اندازد و یا حرفی میزند. خاموش و آرام.مثل روح بزرگش که همیشه آرامش بخش و صبور بوده است. سیاستمدار ی بزرگ و مثبت در خانواده و فامیل.

مادر آنقدر به همه چیز توجه داشت که خیال پدر را که هرچه در جیب داشت خالصانه روی میز میگذاشت آنقدرراحت کرده بود که گاه پدر نمی دانست خواهرهای دوقلوی دوست داشتنی امان کلاس چندم هستند!! مادر هیچوقت فراموش نمی کرد زمان آبله  زدن و یا آمدن به مدرسه و جویا شدن از وضع تحصیل مان را.ا آنقدر که پدر حساس و احساساتی بود مادر صبور و پر تحمل و راهبر. پدر فقط 59 سال داشت که رفت !‌و من فکر می کنم به سن من او هشت تا بچه داشت . بازنشسته شده بود ! پدربزرگ شده بود. و چهارتا هم نوه داشت!  برای همین برایم پنجاه سال خیلی بود. خیلی زیاد و بزرگ! ولی حالا اینطور نیستم. پنجاه برایم خیلی نیست و یا حس اون پنجاه بودن را ندارم! شاید چون هیچکدام از انهانی را  که پدرداشت و برایشان حتما خیلی زحمت می کشید و روح و عمرش را گذاشت را من ندارم. فکر می کنم چقدر استرس داشت بخصوص ان سالهای شصت که بسیار پر اضطرابتر و غیرقابل مقایسه با سال های ده های بعد بودند. و من چقدر رها هستم از آنهمه!! و هیچوقت دغدغه ای نداشته و ندارم که حتی یکی از اون بچه های خوب را داشته باشم و  هی غصه اشان را بخورم و نگران امروز و فردایشان باشم. یکی باید خب زندگی کنه و ببینه که چه خبره این دنیا. این زندگی! یکی فرصت داشته باشه که صبح بره بدوه و بعد شنا کنه و هی از اقیانوس و کوه و جنگل و پرنده بگه و فرصت داشته باشه بره. هی بره و بره و جاهای دیگه مردمان دیگه فرهنگ های دیگه و زندگی های دیگه رو ببینه و هی بخودش بگه حالا یه طور دیگه نگاه کنم ببینم چی میشه!

مادر با همه فراز و نشیب های زندگی همیشه راضی بود  و هست به رضای خدای خودش. و پدر هم می دانم که بزرگترین تفریح و شادی اش بودن درخانه کنار ما و خنده هاو سرو صدا و دعواهای  کودکانه ی ما بود. و شاید اگر می پرسیدیم می گفت که همین راه را دوباره میرفت. ولی من هیچوقت آرزوی رفتن اون راه را نداشتم و ندارم چون می دونم خیلی امکانات ما داریم و یا میشناسیم که آنها نداشتند و یانمیشناختند.

چندماه پیش کتاب های تاریخی را مربوط به حکومت ها و سلسله های ایران می خودنم و بعد میدیدم طرف نه سالگی شاه میشه یا سردار جنگی و تو 21 سالگی که میمرد یه عالمه قصه از شجاعت ها یا کشتارهای وحشیانه از خودش بجا گذاشته بود و یا مثلا بعد از 25 سال حکومت در سی و هفت سالگی مرده بود!!  

می خوام بگم این من نیستم که همه میگن جوون موندی بلکه این همه هستن که دیگه جوون موندن. چون سن ها و سنجش ها هم فرق کرده اند. امرو زدنیا خیلی طور دیگریست! اگر سیصد سال پیش خیلی با پانصد سال پیش فرق نداشت و یا 50 سال پیش با هشتاد سال پیش !‌ولی امروز با ده سال پیش حتی خیلی فرق می کنه و مطمئنن پنج سال آینده با امروز!‌ چرخش سریع شده و تحولات زیادتر صورت می گیرند و همه هی تندتر میدوند!

من سی سال پیش فهمیده و نوشته بودم که تا آنجا که میشه باید آهسته بروم و سیب را آنقدر آهسته گاز بزنم تا لج زمان را دربیاورم ولی روحیه ام همیشه آنقدر آتشین و پراحساس و عجول بود و هست که هنوز نتوانسته ام لج هیچ زمانی را درآورم! ولی باز مثل هرسال روز تولدم آرزو میکنم که آهسته آهسته تر را ه بروم حرف بزنم بخورم و زندگی کنم. همه حرکات را کندکنم.  آهسته نگاه کنم و فرصت بیشتری به خودم بدم برای دیدن شنیدن خوندن و ایستادن و به نقطه ای خیره شدن.