ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

6 خرداد ماه 1392

جمعه ها اینجا حالت همون چهارشنبه تو ایران رو داره که میریم آماده بشیم برای دو روز تعطیلات! من با اینکه نحوه کارکردنم دست خودمه ولی مثل بقیه مردم دیگه که کار می کنند شنبه و یکشنبه تعطیلاتمه و از جمعه بعدازظهر حالت رفتن تو استراحت و تفریح را دارم. ولی این جمعه یه جورهائی تا ساعت ده و نیم شب مشغول پروژه کاریم بودم! دلیلش هم این بود که یه قسمتی از برنامه روی سرور مشتری ام کار نمیکرد! درحالی که روی کامپیوترم و روی سرور خودم که معمولا تست های برنامه ام را آنجا انجام میدهم همه چیز درست بود!! نمیتونستم بدون حل این مشکل ذهنم را خلاص کنم. قضیه برام مسخره و عجیب بود. و تست های مسخره تر و عجیبتری هم برای ردیابی مشکل انجام داده بودم!!  حتی کارم به آنجا رسید که کل برنامه و دیتاهارا از روی سرور مشتری برداشتم و دوباره از نو از روی سرور خودم همه چیز را کپی کردم!  دو تا مسئله میتونست باشه! آپدیت شدن سرور مشتری با ورژن های جدید ویا مسائلی مربوط به دیتا بیس!! شروع کردم به تست دیتاها و نزدیک شدم به مسئله تا نهایت نقطه مسئله ساز را پیدا کردم! مشکل فقط یه علامت دلار بود که توسط مشتری وارد سیستم شده بود!!‌ در حالی که من هنوز جاوا اسکریپ های کنترل دیتا را روی سیستم نصب نکرده بودم! ... همه این جزئیات را شرح دادم که بگم چطور ذهنم درگیر شده بود و نمی توانستم راحت باشم بدون حل کردن آن! البته یه دوساعتی کامپیوتر را خاموش کرده بودم . رفته بودم قدم زده بودم و ذهنم را از تکرار خلاص کرده بودم و بعد برگشته و دوباره به مسئله پرداخته بودم!!  تجربه ام میگه در هرنوع مسئله ای خواه علمی و خواه اجتماعی و احساسی وقتی میبینی ذهنت نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه و یا به افکار و راه حل های مسخره و غیر منطقی متوسل میشه باید همونجا مسئله را رها کنی و تلاش کنی برای مدتی به اون فکر نکنی و ذهنت را از آن درگیری خلاص کنی و یا مشغول به مسئله دیگر و بعد دوباره با یه انرژی و نگاه دیگر برگردی! حالا ممکنه این رها کردن چند ساعت یا چند روز و حتی هفته و ماه باشه! ولی باید انچنان ذهن را آزاد کرده باشی از آن تا بتونی از زاویه دیگه بهش نگاه کنی!

تو مسائل اجتماعی یا مثلا یه رابطه عاطفی هم در هر شکلی از ابعاد و کیفیت وقتی داری اذیت میشی و یا رفتاری را که منطقا میدونی اشتباهه هی تکرار می کنی باید که برای مدتی مسئله را بگذاری کنار بدون مثبت یا منفی فکرکردن در مورد آن. و شروع کنی به پرداختن به قسمت های دیگر زندگیت که میتونه  پرداختن به رابطه های دیگه و یا انجام کارهای شخصی عقب افتاده ات باشه. و بعد باذهنی که د رحالت التهاب و تشنج و آسب نیست برگردی و یه جور دیگه به مشکل نگاه کنی!  گاهی وقت ها میبنی که اصلا اونقدر هم سخت نبوده و راه حل بسیار ساده و محکمی داشته!

بله جمعه!  برگردم به جمعه و اینکه بعدازظهر جمعه را ازدست دادم و دیگه نمیشد هیچ برنامه ای داشت غیر استراحت و تماشای یه فیلم سینمائی!  مجید بعداز ظهرش زنگ زده بود که اگر تونستم برم شب نزد اونها که خب نتونسته بودم! 

شنبه دیرتر بیدار شدم و استخرم را رفتم و همینطور افتادم روی کاناپه تا ساعت سه! و بعد کمی قورمه سبزی خوردم و باز دراز شدم همونجا روی بروی تلویزیون و دیدن عکس ها ! نت بوک من به تلویزیون خیلی بزرگم وصله و  ویندوز اسلاید را فعال می کنم که بصورت تصادفی از هزاران عکسی که طی سالیان گرفته ام  عکس های را همینطور بیاورد روی صفحه و ذهن من را ببرد با خودش نزد یه عالمه دوست و کوه و جنگل و دریا و همه کمپینگ هائی که رفته ام!! یه موزیک هم پس زمینه این اسلایدهائی که می آیند و میروند!

بارخوتی دوست داشتنی در این حالت بودم که مجید دوباره زنگ زد و گفت رهی اگر بیای امشب نزد ما خوشحال میشیم. من هم یهو برخاستم و اماده شدم که یه سفر بیش از یکساعته و نیمه کنم و برم نزد مجید و الهام.

ساعت هفت و نیم بود که رسیدم اونجا و همگی با هم رفتیم خرید های لازم را کردیم تا پهن بشیم تو بالکن موزیک گوش کنیم بنوشیم و حرف بزنیم. و کار برسه به اونجا که هی از لذت با هم بودن بگیم و بعد غرق تماشای ماه در حیاط پشت خانه بشیم و هی تکرار کنیم ازگفتن که چه زیباست و بی بدیل این ماه امشب و من بگم که اون درخت آخری نزدیک به ماه چه مغرور و خوشحاله از این همه نزدیکی!و درخت های به صف شده پشت سر چه نگاه حسرت وار ی دارند که حتی به حسودی میزنند!

تا به خود بیایم شده ساعت سه و نیم صبح و ما یه عالمه حرف زده ایم درمورد رابطه عشق ازدواج تغییرات طرفین مشکلاتی که نبودندو پیدا شدن و یه عالمه حرف و خاطره دیگه!  با هم شب بخیر و  رفتن اونها به اتاق خودشان و من به اتاق خودم!! 

مثل همیشه من صبح زودتر بلند میشم کتری را میگذارم روی گاز و بعد چای دم می کنم و موزیکی و مشغول خوندن روزنامه ها تو کامپیوتر میشم تا بچه ها بیدارشن!‌ و وقتی که دوساعتی میگذره و میبینم که ساعت دیگه داره میشه یازده صدای موزیک را بلند می کنم که یعنی بسه بلند شین مهمون منتظرتونه!! 

من عاشق آشپزخونه شون هستم که روبه یه عالمه درخته و یه حالت صبح های شمال ایران را برام تداعی می کنه. خونه اشان تو کوکویتلام توی یه خیابون شیبدار که نهایتا به کوه منتهی میشه و همه ونکوور از اونجا پیدا . شاید شبیه ولنجک ولی هزاران برابر پردرخت تر . خلاصه خیلی خیلی کیف میکنم صبحونه خوردن اونجا و تماشای اونهمه منظره زیبا.بعد صبحونه بچه ها میگن رهی میای بریم  کناردریاچه و از اون بغل بکشیم بالا سمت جنگل و کوه! میگم پیشنهاد وسوسه انگیزیه و اهمیت نداره که چه بلائی سرپاهای در حالت استراحتم و مداوایم بیاد!! فقط کفش ندارم! و میگن امیربهادر پسر 17 ساله اشان که هر روز پاهایش گنده تر میشوند کلی کفش های مختلف داره که به پای تو میخورند! و سریع یکی از اون کفش های خوشگل پومایش را می آورند و طبق معمول خوش شانسی های من به پایم میخورند و راه می افتیم به سمت دریاچه بانزن لیک. و ساعت یک و نیم پیاده روی را شروع می کنیم و هی میریم بالا. و تو راه بصورت پراکنده آدم هائی که همه شون سفید های کانادایی بودند را میبینم و سلام و صبح بخیر و چه روز قشنگیه تا برسیم به چند دانشجوی ایرانی دوست داشتنی که سلام و علیک گرمی میکنیم و میگن چند تا دیگه از بچه ها هم تو راهند و دارند میان! خوشحالم که تاکنون به هرجای قشنگ و یا دور از دسترس مردم معمول رفته ام ایرانی ها را دیده ام که از کوه و کمپنگ های باحال نمیگذرند!!

به اون بالا که میرسیم دوتا دختر پسر از مونترال و ونکوور و پورت مودی میرسیم و گپ میزینم و الهام بهشون میگه اگه بیست دقیقه دیگر بالاتر برویم مناظر بسیار زیباتری خواهیم دید. و اونا دنبال ما راه می افتند تا با راهنمائی الهام که خیلی عادت به کوهپیمائی تو این منطقه را داره برسیم به اون منظره بدیع. بالای دریاچه ایندیا ارم. که واقعا زیبا بود و خستگی را از تنمان بیرون کرد.

تا برگردیم پایین و برویم نان سنگ پزی و کباب کندلوس و کوبیده با گوجه و پیاز و ریحون بگیریم و ببریم خونه و با دوغ بخوریم میشه ساعت هفت شب!! و من بعد این خوردن و یه چای نوشیدن راه می افتم که برگردم ونکوور . و مجید میاد مرا با ماشین میرسونه ایستگاه اتوبوس و از خوش شانسی من اتوبوس همون موقع میرسه تا ولو بشم کنار پنجره و کیف کنم از همه خیابون های قشنگ چنگلی که می گذریم. و بعد سوار قطار بشم از لوهید بیام گرانویل و همون موقع اتوبوس خط شش برسه و مرا سرخیابونمون پیاده کنه و یه پیاده روی لذتبخش روی به دریا بکنم و برسم خونه و بگم آخ چه خوب بود و چه خوبه تو خونه خودم بودن!!!!!

فکر کرده بودم و یه دوش آب گرم و ولو شدن! که تا خواستم جابجا بشم و برم حمام مارک از اتاقش میپره بیرون و میره تو حمام که میدونم یه ساعتی طول خواهد کشید!! سعی می کنم عصبانیتم را کنترل کنم و معترض نشوم به این پریدنش و روزی چهار بار حمام رفتن هایش!! چون دیروز صبح با لحن مهربان بهش گفته بودم تو آدم خوبی هستی دوست من هم میتونی باشی ولی بهتره یه جای دیگری برای خودت پیدا کنی چون من احساس راحتی ندارم! و برای خودت هم بهتره که یه جائی بگیری که بتونی تنها باشی !! و مارک خندیده بود و گفته بود تو بهترین همخونه ای هستی که تا کنون من داشته ام و من گفته بودم ولی بهترین همخونه و فقط خودت هستی و برای تو و من بهتره که جائی برای خودت پیدا کنی و بروی! 

برای همین شکایتی نکردم و خودم را مشغول کارهای دیگه کردم تا مار ک از حمام بیاد بیرون که خوشبختانه کمتر از نیم ساعت شد ایندفعه!