ﻧﻤﻴﺸﻪ اﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭاﻧﺘﻘﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ و ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﺗﺎ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ و ﻗﻠﻤﺖ ﻫﺴت ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻨﺪﻩ اﻱ ﻧﻤﻴﻮﻧﻲ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭا ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻲ.

حتما انتقاد و انتقاد ازخود و بالا بردن سطح پذیرش آن در فرد و جامعه از مهم ترین و راهگشا ترین خصوصیات انسان نوین و متکامله.

18 خرداد ماه 1392

پدر مارک زنگ زده بود که قرار بگذاره بیاد و مبل مامان بزرگ مارک را ببرد بعلاوه هرچیز دیگه ای که از مارک مونده! ساعت حدود یازده صبح بود که اومد و پس از سلام و علیک گفت که بابت مارک معذرت میخواد و اینکه مارک بیماری روانی داره! گفتم چرا شما به من این مطلب را نگفته بودی تا ازهمون اول تکلیفم را بدونم. باز معذرت خواهی کرد. گفتم به هرحال اون احتیاج به مراقبت و تحت نظر دکتر بودن داره و بودنش همینطوری برای خودش و برای دیگران میتونه که خطرناک باشه و بعد ماجراهای مارک رابراش شرح دادم  که باعث میشد گاهی تعجب هم بکند و بگوید حالش بدتر شده. بعد هم از من قلم و کاعذ خواست که همه گفته ها و مشاهدات من رو روی کاغذ بنویسه. گفت که مارک ده ساله این بیماری رو داره! وتا یکماه پیش نزد او کار میکرده ولی چون خیلی ایده میداده و رابطه کاری او با کارمندانش مختل میشده مارک را از کار بیرون کرده و فکر می کنه از اون زمان حال مارک خیلی بدتر شده! به همین سادگی و البته با چهره یه پدر دردمند حرف میزد و میخواست مطالب زیادتری بدونه و یادداشت کنه. خلاصه بعد این همه دردل و تشکر از صبر و حوصله من و کمک هایی که به مارک کرده ام گفت برم تواتاق ببینم اگر مارک وسیله ای را جا گذاشته چون هر هر اثاث کشی اون مقداری از وسایل را جا میگذاره یا میبخشه!! پس از جمع کردن چندملحفه خم شد و زیر تخت را هم نگاه کرد! رفت تو کمد را هم دید که گفتم اونجا دیگه وسایل منه و خودم به مارک کمک کردم که وسایل را جمع کنه! گفت وسایل تو انبار؟ گفتم یه حدود ده بسته کارتن و ساک بود که کمک کردم اوردیم بالا. گفت نیانداخت دور؟ گفتم نه یه ماشین گرفتیم و همه وسایل را گذاشت تو ماشین! گفت یعنی خودش اینکارها را انجام داد؟ گفتم من کمک کردم که اینکارها راانجام بده. هیچ وسیله ای تو انبار نیست و اگر چیزی باقی مونده باشه حتما بهتون زنگ میزنم! بعد اومد تو آشپزخونه !‌گفتم یه مقدار چیز تو کابینت داشت که اونها را هم جمع کردیم. و قبل از اینکه  نگاهی تو یخچال بیاندازه خودم در فریزر راباز کردم و جند تکه نون کوچک و دوسه تا پرتغال و دو تا پیاز و یه شیشه سس نیمه خالی را در اوردم و گفتم اینها هم مال مارکه!! اون همه را برادشت و گفت بره سبد بیاره از تو ماشین که ببره! حتی یه کلمه نگفت نه مثلا باشه!!! یه نگاه هم تو حموم انداخت که چیزی جا نمونده باشه!

معلوم شد که همه بیمای و رفتار مارک از کجا اب  میخوره!  اونقدر که نگران مال و اموال بوده نگران مارک و خطراتی که ممکن بود برای من پیش بیاره نبوده! مارک پعد از یکماه نزد من بودن اونقدر پیشرفت کرده بود که میوه و خوردنی تعارف کند و هی از من بابت غذایی که گاه بهش میدادم تشکر کنه و یا موقع رفتن کلی وسایل را پیشنهاد کنه که بردارم! فکر کردم مردک چه بی مسیولیت نسبت به مردم و پسرش عمل کرده و میکنه و چهره دردمند هم نشون میده. خب من باهاش تند نشدم اونقدر که باید و داد نزدم که چرا مرا از بیماری مارک مطلع نکرده چون گفتم خب خیلی سخنته و نمک برزخمش نپاشم ولی انگار خودخوهانه تر و بی مسولیت تر این نسبت به سلامت دیگران بود. نوشا گفت اگر من اونجا بودم حسابی حال این مرتیکه را می گرفتم . تو باید خیلی محکم باهاش برخورد میکردی! من هم که از پس منطق نوشا برنمی اومدم  قصه ملا نصرالدین را بهش گفتم که در عوض هر کار بد پسربچه ای یه سکه ای به او میداده و وقتی پرسیدند چرا او را بجای تنبیه تشویق می کنی گفته بود این بدترین تنبیه وقتی اینکاری را که با من کرد بخواهد با دیگری هم بکند!!! در واقع این مهربانی و گذشت امثال من بدتر از برخورد های تند آتی دیگرانه. درواقع بجای خوبی کردن میتونه بدی کردن باشه اگر منطق ملانصرالدین براش صادق باشه!

وقتی پدرمارک رفت و من رفتم تخت را مرتب کنم یه هدفون دیدم که اونجا بود. دویدم رفتم پایین وقبل از اینکه ماشینش راه بیافته گفتم این هم جامونده بود! با تعجب زیاد تشکر کرد و رفت.

در این دوشب که با آرامش و با آگاهی از اینکه دیگر مارک درخانه نیست خوابیدم تازه متوجه شدم چه کابوسی بوده و ممکن بود که چه خطراتی پیش بیاد!!