مسیرم تو برگشت رو به ماه بود. تا اونجا که میشد آهسته و آهسته تر گام برداشتم و همینطور چشم درماه و گوش به اقیانوس از شبی که میرفت سکوت را هی بیشتر درخود جا دهد لذت میبردم. بخصوص بعد اونهمه سردرد و ضعفی که تا غروب ادامه پیدا کرده بود و هی با خودم سوگند یاد کرده بودم که ازهرآنچه که به گمانم میتونس باعث این درد شدید و خراب شدن یه روز کامل بشه دوری کنم! جدی تراز همه سوگندهای پیشین! اینجا نوشتمش تا رسمیت بیشترش داده باشم. چقدر میتونستم امروز راه بروم و لذت ببرم که نتوستم و نرفتم و فقط تلاش کردم که به اونهمه درد و ضعف چیره شوم.
حالا خوبم. از ماه و شب انرژی گرفتم و قصد دارم که دوباره بزنم بیرون و تلافی کنم رز ازدست رفته را!