سرم را به پنجره هواپیما تکیه داده ام و با لذت تموم بیرون را نگاه می کنم و تو این لحظه سبکی و پرواز خوشحالم که مثل خانم جوان آمریکائی بغل دستی ام پرفسور دانشگاه نیستم و اجباری ندارم که این همه جزوه را مرور کنم تا فردا پاسخگوی دانشجویان فوق لیسانسم باشم!
چه خوش شانس هستم که این خانم بعلت همین مشغلات جای کنار پنجره اش را به من داده تا لذت ببرم . از بس من قبلش از رهائی ام و از لذت در آسمان بودن گفته بودم!
حالا من هی تشکر می کنم و از هیجان و کیف و کوکم میگویم تا او نیز از اینکه یه آدمی را اینهمه ذوق زده کرده کلی حس رضایت بهش دست بده واینطوری خستگی هایش بدر بشه!